چهارشنبه ظهر از پلههای آپارتمان هاله در مجتمع مسکونی نسیم دانش که پایین می آمدم، تمام مسیر راه پله با زنجیره انسانی لباس شخصیها پوشیده شده بود، هم زن بودند و هم مرد؛ زنان چادر مشکی بر سر داشتند و مردان عینک آفتابی بزرگ و ماسکهای آلودگی هوا بر صورت.
تابوت را اعضای خانواده از ورودی آپارتمان بیرون می آوردند، اشک و اشک… دوستان و خانواده هاله اشک می ریختند و میگفتند: «لااله الاالله»، صدای هق هق گریه میخواست سقف را بشکافد. نگاهم به لباس شخصیها افتاد. یک زن چادری در گوش یکی از مردان چیزی میگفت و هر دو بلند خندیدند، مدتها بود تصمیم گرفته بودم حرفی با آنها نرنم… اما تحملام یکباره تمام شد و با بغضی که در گلو داشتم، به آنها گفتم: چرا میخندید؟ حتی نمیتوانید حرمت یک خانواده عزادار را نگه دارید. زن با خندهای گفت: ما به خودمان میخندیم! و مرد فریاد زد: برو بگذار به کارمون برسیم!(کارشان در تشییع هاله سحابی چه بود؟)
لباس شخصیها خیلی زود و در همان راه پلهها تابوت را از خانواده و دوستان گرفتند، کسی با فریادی بغض آلود گفت که انصاف داشته باشید و بگذارید اعضای خانواده همراهی اش کنند. پاسخ این درخواست بالارفتن صدای لااله الاالله لباس شخصیهایی بود که به جای خانواده، هاله را در میان گرفته بودند. هاله را خود در آمبولانس گذاشتند، اغلب آنها که در آمبولانس در کنار هاله نشستند تا در آخرین دقایق حضور جسم بی جانش در این جهان در کنارش باشند، لباس شخصیها بودند نه نزدیکان و دوستدارانش.
پرده اشک نمیگذاشت همه چیز را شفاف و روشن ببینم: آمبولانس با سرعت از ما دور می شد. حرکت تند آمبولانس من را در خاطراتم پرتاب کرد.
یک- دوستی از من خواسته بود که به نیابت از او و به دلیل ارتباط و آشناییام با هاله، از او به عنوان مدافع حقوق زنان برای حضور در یک کنفرانس بینالمللی دعوت کنم. شماره هاله را گرفتم و خیلی زود صدای مهربانش را از آن سوی خط شنیدم. موضوع را که برایش گفتم، خندید و گفت: از آن دوست تشکر کنید و بگویید من الان حتی پاسپورت ندارم. من[در این سالها] فقط یکبار به مکه رفتهام که آن هم پاسپورت خاص خودش را دارد…*
پریدم توی حرفش: اصلا مسالهای نیست، فرصت دارید که درخواست پاسپورت کنید، الان خیلی هم سریع می دهند.
خندید و گفت: «نه، ژیلاجان! مساله این نیست…اصلا به مغزم هم خطور نمیکند که به خارج سفر کنم…(نقل به مضمون)
متعجب شدم: چرا؟ دلیلش چیست؟
گفت: «آنقدر کار برای بهتر شدن زندگی مردم در همین ایران دارم که هیچوقت فکر به این فکر نمیکنم که به خارج سفر کنم.»
به خاطر قولی که به دوستم برای دعوت از او داده بود، اصرار کردم و اصرار. اما هیچ فایدهای نداشت، فقط میگفت: «همینجا در ایران، خیلی کار برای انجام دادن دارم. چرا باید به خارج(آنهم شرکت در یک کنفرانس خارجی) سفر کنم؟»
دو- پس از حوادث انتخابات پراز مناقشه خرداد ۸۸ در بند ۲۰۹ اوین زندانی بودم، همان زمان که مردم روزها به تظاهرات اعتراضی می رفتند و شبها اعتراض خود را از پشت بام خانههایشان فریاد می زدند. قرار مردم برای الله و اکبر گفتن اعتراضی ساعت ده شب بود… توی بند ۲۰۹ بودیم و ساعت ده شب شد. صدای پر طنین الله اکبر در بند پیچید. این چه کسی است که در بند امنیتی وزارت اطلاعات و در سلول، طبق قرار مردم درست راس ساعت ده شب تکبیر میگوید؟ فردا زندانی جدیدی را به سلول ما آوردند که شب قبل با هاله سحابی هم سلول بود و برای ما گفت که او کسی نبوده جز هاله… هاله الله اکبر میگفته و این حرکت آنچنان تاثیر و یا ترسی را در دل زندانبانها انداخته بود که یکی از نگهبانان زن در سلول را باز کرده و هاله را بغل کرده و گفته بود: خانم، قربونت برم، ساکت شو، هم برای تو خیلی بد می شود و هم برای ما…
هاله در سلولش در بند ۲۰۹ همپیمان با مردم، راس ساعت ده شب الله اکبر میگفت، چقدر رشک برانگیز بود برای من اینهمه شجاعت و ایمانش.
سه- او زودتر از من از زندان آزاد شد و سال بعد دوباره به زندان افتاد. قبل از اینکه به زندان برود مدام به من و تعدادی دیگر از خانوادههای زندانیان و شهدای جنبش سبز سرکشی میکرد، با مهربانی یک مادر که میخواست همه کم و کسریهای فرزندانش را رفع و رجوع کند. چند روز مانده به نوروز۸۹ با گل و سبزه به دیدنم آمد برای هفت سین سال نو. حتی به فکر گل و سبزه هفت سین من نیز بود.
چهار- نوروز امسال در زندان بود. یکی از روزهای نوروز کسی زنگ خانه ما را فشرد. در را که بازکردم نشناختمش. گفت که هاله از داخل زندان برایش پیام فرستاده که با گل و هدیهای کوچک به دیدنم بیاید و بگوید: «ژیلا! مرا ببخش! که نتوانستم این نوروز و در نبود بهمن به دیدنت بیایم.»
پنج- خاطراتم از هاله و پدرش خیلی زیاد است. از قدیس سازی پس از مرگ همیشه دوری کردهام اما من هرگز ندیدم که پدر و فرزند حتی درباره دشمنانشان نیز به درشتی و غیرمنصفانه سخن بگویند. هرگز صلحطلب تر و مسالمتجو تر از آنها ندیدم، آنقدر که هاله شب قبل از تشییع جنازه پدرش مدام میگفت که به جوانترها بگویید که به مراسم تشییع نیایند، جوانها زود احساساتی می شوند و خدای ناکرده ممکن است فضا ناخواسته متشنج شود. ما میخواهیم همه چیز آرام باشد.
شش- چندین سال پیش، مهندس سحابی نزدیک یکسال بود که در سلول انفرادی محبوس بود و هیچ خبری از او نبود. میگفتند در زندان دچار حمله قلبی شده و باز هم به خانواده اجازه ملاقات و تلفن نمی دادند. هاله که پیگیر کارهای پدر بود، بعد از ماهها این در و آن در زدن، یک روز خودش را جلوی اتومبیل علیزاده رییس وقت دادگستری تهران انداخته بود تا شاید خبری از پدر بگیرد.
ماهها بعد وقتی پدر آزاد شد، داستان را که برایش تعریف کرد، مهندس سحابی گفته بود: «خود را جلوی ماشین انداختن یک حرکت خشونت آمیز و اشتباه است.»
هفت- در تشییع جناره پدر، چند شاخه گل در دست داشت، درست مثل همه تظاهراتهای پس از انتخابات که به پلیسهای ضدشورش، شاخههای گل تقدیم میکرد در تشییع پدرش نیز به پلیسها گل می داد. پوستر پدرش را روی سینه چسبانده بود. خیلی از مردم عکسهای مهندس را در دست داشتند. پلیسها و مامورهای لباس شخصی عکسها را از دست مردم به زور میکشیدند و پاره میکردند. چقدر دیدن این صحنه باید برای هاله سخت بوده باشد، اما باز هم چیزی نگفت تا اینکه ماموری با فشار، عکس پدر را از روی سینهاش کشید… و رفتارهای ناشایست دیگر… هاله بیهوش شد و بر زمین افتاد… و دیگر هرگز برنخاست… به همین سادگی!
من فقط در این روزها از خودم میپرسم: چگونه کسانی میتوانند با خانوادهای چنان نجیب و ضد خشونت چنین کنند که کردند؟ اصلا آنها که چنین کردند معنای این پرسش من را می فهمند؟
***
پی نویس: هاله سحابی در سالهای نزدیک به انقلاب ظاهرا به خاطر فعالیتهای سیاسیاش از دانشگاه تهران اخراج شد و یرای ادامه تحصیل به فرانسه رفت و چون در ایران در مدرسه ژاندارک درس خوانده بود، زبان فرانسهاش عالی بود و گفته می شود مدتی در آنجا مسوول تنظیم مصاحبههای رهبر فقید انقلاب بوده و بعد از بازگشت به ایران همه زندگیاش را وقف بهتر شدن زندگی مردم در ایران قرار داد و آنطور که خودش به من گفته بود در این سالها هیچ علاقهای به سفر به خارج از کشور و شرکت در کنفرانسهای خارجی نداشت و به قول خودش مدتها بود که حتی به مغزش خطور نمیکرد به خارج سفر کند و فقط به مکه سفر کرده بود. برداشت من این است که لااقل در یکی – دو دهه اخیر به خارج سفر نکرده بود و همینطور که خودش میگفت حتی پاسپورت نداشت، و این با پاسپورت داشتن در سن بیست سالگی هیچ تعارضی ندارد.
نظرات
ارسال یک نظر