زیاده خواهی و بلندپروازی هایم مرا به روز سیاه نشاند. از روزی که فرزندانم به دنیا آمدند سعی می کردم زیباترین و گران ترین کفش و لباس را برایشان تهیه کنم تا همواره مورد توجه دیگران باشم دوست داشتم مدام در بازار خرید کنم و هر روز لباس های مارکدار بپوشم، اما شوهرم کارگر ساده ساختمانی بود و حقوقش کفاف این گونه خرج ها را نمی داد تا این که ...
اگرچه علی پسر خوب و حواس جمعی بود اما من آن قدر غرق در زیاده خواهی هایم بودم که فراموش کرده بودم او هم مانند نوجوانان دیگر به بازی و هیجان نیاز دارد اگرچه بارها از بیتا شنیده بودم که پسرم او را تنها می گذارد و با دوستانش مشغول بازی می شود ولی هیچ وقت این موضوع را جدی نگرفتم و تنها علی را نصیحت می کردم و در برابر مسئولیت نگهداری از بیتا مبلغی پول به او می دادم تا حرفم را گوش کند و من با خیال راحت تری کار کنم.
مدتی از این ماجرا گذشت تا این که چند روز قبل در محل کارم دلشوره عجیبی پیدا کردم و هراسان به سمت منزل رفتم وقتی در حیاط را باز دیدم دلهره شدیدی سراسر وجودم را فراگرفت با شنیدن صدای گریه دخترم نمی دانم چگونه خود را به اتاق رساندم وضعیت اتاق به هم ریخته بود و علی هم در منزل حضور نداشت دخترم گریه کنان خود را به آغوشم انداخت و گفت علی با دوستانش بیرون رفت در حیاط باز بود که مردی وارد شد و گفت دنبال پول هایش می گردد زن جوان ادامه داد اگرچه سارق همه طلاها و پول هایی را که پنهان کرده بودم سرقت کرده بود اما آن چه خیلی برایم دردآور بود این بود که دخترم طعمه آن شیطان کثیف شده بود.
نظرات
ارسال یک نظر