چکیده :محمد حسن یوسفپور سیفی، زندانی سیاسی ای که این روزها در بند 350 زندان اوین دست به اعتصاب غذا زده است در بخشی از خاطرات خود نوشته است: نامه مینویسم تا بازجویم را ببینم بعد از تاخیر بالاخره میبینمش. اعتصاب غذا میکنم و پای عوارض و عواقب آن هستم حتی اگر گوشی برای شنیدن وجود نداشته باشد....
محمد حسن یوسفپور سیفی، زندانی سیاسی ای که این روزها در بند ۳۵۰ زندان اوین دست به اعتصاب غذا زده است در بخشی از خاطرات خود نوشته است: نامه مینویسم تا بازجویم را ببینم بعد از تاخیر بالاخره میبینمش. اعتصاب غذا میکنم و پای عوارض و عواقب آن هستم حتی اگر گوشی برای شنیدن وجود نداشته باشد.
به گزارش کلمه، محمد حسن یوسفپور سیفی، فعال حقوق بشر و کودکان کار از روز جمعه یک آذر در اعتراض به عدم رسیدگی به وضعیت درمانی وی دست به اعتصاب غذا زده است.
این فعال حقوق بشر از عارضه اختلال شبکیه هر دو چشم رنج میبرد و بر اساس نظر پزشکان حدت بینایی وی ۴/۱۰ است و با شرایط زندان قابل درمان نیست، همچنین وی با مشکل دیسک کمر، فشار خون بالا و ضربان نامنظم قلب نیز روبرو است.
پیش از این مسئولان زندان اوین به وی قول مساعد داده بودند که به وضعیت درمانی این زندانی سیاسی رسیدگی کنند اما پس از پیگیریهای صورت گرفته از طرف وی، مسئولان زندان اوین اعلام کردهاند که دادستانی تهران تاکنون با اعزام وی به مراکز درمانی موافقت نکردهاند.
محمد حسن یوسفپور که از مجریان و تهیه کنندگان صدا و سیما بوده است، پس از حوادث انتخابات ۸۸ و به اتهام عضویت در گروه مجموعه فعالان حقوق بشر، به عنوان مسئول واحد جذب و معرفی، تبلیغ علیه نظام و اجتماع و تبانی توسط قاضی صلواتی در شعبه ۱۵ دادگاه انقلاب به ۵ سال و ۶ ماه حبس تعزیری محکوم شده است.
این زندانی سیاسی از ۱۸ شهریور ۹۱ برای اجرای حکم ۵ سال و ۶ ماه خود به زندان اوین فراخوانده شد وتا به امروز در بند ۳۵۰ زندان اوین به سر می برد. وی در یک سال گذشته تاکنون بدلیل مخالفت دادستانی تهران ملاقات حضوری با اعضای خانوادهاش نداشته است.
برشهایی از خاطرات این زندانی سیاسی را که در اختیار کلمه قرار گرفته با هم می خوانیم:
مقدمه:
الان که دارم فکر میکنم نمیدانم چطور مریض شدم کمی که فکر کردم فهمیدم علت اصلی آن القا ایدئولوژی بوده که شاید که از دوران نوجوانی یا جوانی به من منتقل شده! یادم آمد که همه جا این جمله را شنیده بودم که: مگه مریضی؟ که این کار را کردی؟ یا اینکه تو رو چه به سیاست بیا کار هنریات را دنبال کن مگه مریضی؟ و من به این نتیجه رسیدم که از بس در گوشم خواندند که مگر مریضم!
اکنون که در بند ۳۵۰ اوین ۱۵ ماه است که دوران محکومیت خود را میگذرانم، مریض شدهام و این مریضی هیچ ربطی به وقایع و اتفاقاتی که در زندان پیش امده نداشته است. در ثانی من ۴۴ ساله شدهام و باید مریض باشم. اصلا اگر سالم باشم جای تعجب است. مگر آدم چقدر باید عمر کند؟
فصل اول: (دیسک کمر) آنقدر اسلوموشن راه میروم و مینشینم، که علیرضا روشن ادای من را در میاورد و میخندیم. بعضی روزها بچهها در هواخوری میگویند چرا کج شدهام؟
یا حسین رونقی ملکی سرم غر میزند که یکم پاشو راه برو و چرا دراز میکشی اینقدر؟
امروز صبح که از خواب بیدار بلند میشوم، واقعا نمیتوانم حرکت کنم. محمدرضا مقیسه به زور مرا به بهداری میفرستد. با آمبولانس از بهداری رفتن خوشم نمیآید اما چارهای نیست. با امبولانسی که کمک فنرهایش داغان است و داخل هر چالهای که میافتد، دادت در میآید به بهداری میروم.
اگر بیرون بودم و این امبولانس را به من میدادند با آن گوسفند زبان بسته هم حمل نمیکردم. میرسم بهداری به پرستار میگویم مشکل دیسک کمر دارم میگوید خب همه دارند.. چه باید جواب دهم؟
بیش از هفت ماه است که منتظر ویزیت متخصص مغز اعصاب هستم که انگار قراردادش با زندان اوین تمام شده یا حق ویزیتش را ندادهاند و دیگر نمیآید.
از کمرم عکس گرفتهام و جا به جایی ستون مهرهها و کم شدن فاصلههایش مشخص است.. بگذریم…
یک دکتر جینگول میآید کم سن و سال است و جوراب نارنجیاش بدجور جیغ است. میگوید چرا ساعت ۹ صبح نیامدی ویزیت بشوی که من اومده بودم بند ۳۵۰؟ میگویم عذر میخوام. ازین به بعد با دیسک کمر هماهنگ میکنم که قبل از ساعت ۹ بگیرد تا شما تشریف داشته باشید و اینجا مزاحم نشوم.
نسخه مینویسد. اینجا هر مرضی داشته باشی تشخیص دکتر این است که بیماری شما عصبی است.
مثل یکی از هم بندیانمان که آنقدر گفتند بیماریاش عصبی است که آخرش فهمیدند سرطان دارد و حالا یکی در میان دارد شیمی درمانی میشود. نسخه پزشک هم مشخص است یا دیازپام یا دگزامتازون و یا…..
این سه امپول علاج درد تمام بیماریها در بهداری اوین است. چارهای هم نیست. دیازپام میزنم. بگذریم از تخت بهداری با ملحفههای یک بار مصرف کثیف و بالشت کثیف ترش. بگذریم از آقای تزریقاتچی که نمیداند آمپول روغنی را یکهو داخل عضله خالی نمیکنند. اَه… چقدر غر میزنم.. به خودم میگویم مردک اینجا زندان است خانهٔ خاله نیست. با مشکل دیسک کمر، و جای آمپولی که به شدت درد میکند، برمیگردم به بند ۳۵۰. آمبولانس رفته است. باید پیاده برگردیم. تازه باران زده است. چقدر درختان زندان اوین زیبا هستند. اینکه بعد از ماهها از بند ۳۵۰ بیرون بیایی خودش نعمت بزرگی است. شکر، خدایا شکر که بلای بدتری به سرم نیامد.
فصل دوم: (فشار خون بالا و ضربان نامنظم قلب) شب جمعه است. تپش قلب شدیدی دارم انگار قلبم از دهانم دارد میزند بیرون. چند سال پیش یکبار این مورد را تجربه کرده بودم. بعد از پایان یک سریال، ۶ روز بخش قلب بستری بودم و اصلا چیزی نفهمیدم. احمدم هاشمی فشارم را میگیرد ۱۸ روی ۱۳. باز امبولانس و برانکارد و بهداری. میروم زیر اکسیژن. یک ساعت بهداری نگهام میدارند. ساعت ۱۲ اعزامم میکنند بیمارستان مدرس. گیجم اورژانس قلب بستری میشوم. قبل از اعزامم همان آقای تزریقاتچی بهداری، به من سرم وصل میکند و سوزن را بدجور در رگم میچرخاند. میخواهم بگویم عزیزم اینجوری جدار رگ پاره میشه و خونریزی داخلی ایجاد میشه.. سکوت میکنم.
به یاد آن مثل معروف میافتم که هیچ وقت نمیتوانی به یک خوک موسیقی یاد بدهی، چون هم خوک را اذیت میکنی هم خودت اذیت میشوی. بگذریم..
قرص و امپول و نوار قلب و سرم و اکوی قلب، نمیفهمم چطور ۶ صبح میشود. دکتر متخصص مینویسد اسکن قلب، اما ۷ صبح با دو سرباز و پاسیار به زندان اوین برگردانده میشوم. بالاخره بعد از گذاشتن ۴ تا زیر زبانی و قرص فشار و…. دیگه حالم باید خوب باشد.. قرار میشود یک شنبه دوباره برای اسکن قلب و ازمایش به بیمارستان مدرس اعزام شوم. اما نمیدانم این اتفاق چرا اکنون که بیش از سه هفته است از بیمارستان مدرس برگشتهام نمیافتند. دادستانی مجوز نداده است. زندان است خانهٔ خاله که نیست.
به قول یکی از مسولان همهٔ شما را که نمیتوانیم اعدام کنیم، بالاخره بعضیهایتان باید در زندان بمیرید. بگذریم..
فصل سوم: (اختلال شبکیه چشم) قبلا زیرنویس تلویزیون را نمیدیدم. حالا بخشهایی از تصویر را و خود تلویزیون را نمیبینم. ۵ ماه پیش که دکتر متخصص چشم آمده بود بهداری اوین و ویزیت شدم گفت چیزی نیست و عصبی است. برایم قرض شل کننده عضلات و اشک مصنوعی تجویز کرد که وقتی به دکتر بهداری گفتم، خندید و تعجب کرد. برایم ازمایش خون نوشت که رفتم آزمایشگاه بهداری اوین و گفتند کیت ازمایش نداریم. حالا هم که سه هفته از آن روز میگذرد باز هم کیت نداریم چون گفتن زندان بودجه ندارد کیت ازمایش بخرد. درست مثل دستگاه نوار قلب بهدارری که خراب است که ان باری که خواستند از من نوار قلب بگیرند بعد از سه بار پاره کردن نوار توسط تکنسین بار چهارم سه تا الکترود که به سینهام وصل بود. جدا شده بود و نوار قلب گرفتند و دکتر وقتی دید گفت نوار قلبت نرمال است. و من کلی خندیدم. بعد از ۶ ماه مرا اعزام میکنند. بیمارستان فارابی و کلی آزمایش به فاصله یک ماه بعد برای ادامه معالجه بعد از کلی نامه نگاری به دادستانی ریس بهداری رئیس زندان، دوباره اعزام میشوم فارابی.
نتیجه: بینایی چشم ۴/۱۰ است. شبکیه چشم تخریب شده و قابل بازسازی یا عمل نیست. و کلن قابل معالجه نیست. دفعه اول گفتند سکته مغزی رد کردهای و بایدام – ار – آی بشوی. و اینکه بیماری اختلال شبکیه رو به پیشرفت است. برمیگردم بند ۳۵۰ زندان اوین. با یکی از مسولان صحبت میکنم میگویم اگر زودتر مرا اعزام کرده بودید میشد کاری کرد دیر اعزام کردید. چه کنم؟
میگوید شکایت کن ۹۰۰ میلیون دیه هردو چشمت را میدهیم. میگویم جفت چشمانتان را ۲۰۰ میلیون میخرم میفروشید. میآیم بیرون. به یاد اولین باری که رمان «کوری» ژوزف ساراماگو را خوانده بودم میافتم. بگذریم…
فصل چهارم: موخره نامه مینویسم تا بازجویم را ببینم بعد از تاخیر بالاخره میبینمش. چقدر این مرد را دوست دارم. شاید به نظر شما عجیب باشد یا غیر قابل باور. اما من بازجویم را دوست دارم. وقتی به بچهها میگویم دوستش دارم میخندند یا فکر میکنند دیوانه شدهام. مشکلاتم را میگویم مینویسم و گوش میدهد. مثل همیشه با جدیت بر میگردم بند ۳۵۰ زندان اوین معاون اجرایی زندان قول میدهد پیگیری کند. و این کار را میکند.
میدانم نهایت سعیاش را کرده است. اما راه به جایی نمیبرد. جلسهای تشکیل میشود با حضور ریس بهداری، نماینده دادستان، رئیس بند ۳۵۰، رئیس اجرای احکام، رئیس حفاظت. میآیم مشکلاتم را عنوان میکنم. رئیس بهداری میگوید ما باید تشخیص بدهیم که بیمار اورژانسی است تا اعزام کنیم. موارد من اورژانسی بود دادستانی مجوز نداده. نماینده دادستان میگوید ما مجوز دادهایم. شما اعزام نکردهاید. میگویم رفتم آزمایشگاه کیت آزمایش ندارند میگویند زندان بودجه ندارد. میگویم ۷ ماه است منتظر متخصص مغز و اعصاب هستم میگویند فعلا نمیاید معلوم نیست کی بیاید. میگویم آقایان!!! وقتی نمیتوانید زندانی بیمار را از لحاظ پزشکی ساپورت کنید چرا در زندان نگهش میدارید؟ چرا حال من زندانی باید انقدر وخیم شود که روی برانکارد به بهداری بروم. تا تشخیص دهید اورژانسی هستم یا نه؟ میدانید بعضی از همبندیانم بخاطر دستبند یا پابند و لباس زندان که مجبورند به پوشند و شبیه لباس برادران دالتون در کارتون لوک خوش شانس است به بیمارستان نمیروند!
چرا همهٔ بیماریها را عصبی تشخیص میدهید. میدانید انقدر به بعضی از زندانیان قرص ضد افسردگی دادهاید که کاملا افسرده شدهاند؟ چرا نوش دارو پس از مرگ سهراب؟
چرا انقدر احمال میکنید و توپ را در زمین یک دیگر میاندازید که بیماری کهنه شود. از دفتر جلسه میایم بیرون. چند روز بعد مرا برای پزشکی قانونی به بهداری میبرند. خب چشمم که درمان ندارد!
برای اسکن قلب یه وقت مناسب!!! اعزامم میکنند. متخصص مغز و اعصاب هم که وضعیتش توی باقالی هاست. باز به خودم میگویم مردک! اینجا زندان است خانهٔ خاله نیست.
حسین رونقی ملکی را ببین نصف بدنش را باید برید انداخت دور.. کلا یک ادم نصفه است نه یک ادم کامل. خجالت بکش مرد! هوتن دولتی را ببین… و… و واقعا خجالت میکشم. من قهرمان نیستم. نمیخواهم باشم همهٔ ما زندانیان سیاسی داریم در بند ۳۵۰ زندان اوین هزینه میدهیم بخاطر فردای بهتر برای مردم و خانوادههایمان برای فرزندانمان. منتی هم بر سر مردمی نیست که نمیدانند بند ۳۵۰ اوین خوردنی است یا مالیدنی و اصلا ما چه کردهایم و چرا زندانی شدیم و چقدر خانوادههایمان در تنگنای روحی هستند… بگذریم..
اعتصاب غذا میکنم و پای عوارض و عواقب آن هستم حتی اگر گوشی برای شنیدن وجود نداشته باشد.
دوم آذر ماه ۱۳۹۲
بند ۳۵۰ اوین
نظرات
ارسال یک نظر